بدجوری منم دوست دارم قصه هامو برای بقیه تعریف کنم ولی نمی تونم. حسم میگه هنوز قصه هام پایان خوبی نداره. ایکاش بچه بودم مثل انوقتها برای زمین و زمان تعریف می کردم و شروبر می بافتم.
هنوزم وقتی بهار می آد وعطر دل انگیز شکوفه های بهاری توی کوچه می پیچه یاد محله قدیمیون می افتم و آدمهای که حالا بیشترشون توی این دنیا نیستند واونهای که موندند زمینگیر شدند و چقدر توی اون کوچه پایین وبالا می کردیم و همه از دستمون عاصی.
ایکاش اینقدر زود دیر نمی شد.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comments:
سلام
دلتنگي؟
بد چيزيه!!
راستي مرسي که سر زدي
من لينک دادم!
» نظر شما؟