جمعه شبها
جمعه شبها رو دوست نداشتم. از وقتي كه كوچك بودم يه حس غريبي بود، هميشه از عصر پنچشنبه خوشم مي اومده و برعكس از عصر جمعه بدم مي اومده. شايد بخاطر اينكه فرداش تعطيله و اون يكي فرداش بايد مي رفتيم مدرسه و كلي مشق كه ننوشته بوديم بايد شبونه مي نوشتيم.
اما حالا كم كم داره از جمعه شبها خوشم مي آد. كاري نداري با خيال راحت مي نشيني و به كارهاي كه توي هفته انجام دادي فكر مي كني. كدومش خوب بوده، كدومش بد. اينهفته چه چيز تازه ياد گرفتي؟. هفته ديگه بايد دنبال چي باشي؟. و هزار تا فكر خيال ديگه.
ديشب تواين فكر بودم من بالاخره چيكار مي خوام بكنم؟همه فكرها به يه چيز ختم شد. من مي خواهم خودم باشم. مسعود!. اما مگه به اين راحتي ميشه؟
همه از تو توقع دارند تو مال اونها باشي. يا براي اونا بازي كني. دلم مي خواهد به همه كمك كنم. اما مگه مي شه. محاله بتوني همه رو از خودت راضي كني.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
» نظر شما؟