براي همه جور آدمي درس داده بودم؛ پير، جوون، دختر، پسر، والبته خوشكل و زشت. اما براي بچه ها نه. ديروز وقتي سر كلاس؛ بيست و پنج تا بچه تخس كه از سرو كول هم بالا مي رفتند رو ديدم. اولش هول كردم، هرچي با اونها حرف مي زدم مگه تو گوششون مي رفت يه سره قال مي زدند و فقط مي خواستند با كامپيوتر بازي كنند!. چاره اي نبود با هر بدبختي بود شبكه رو درست كرديم و گذاشتيم بيايند توي سايت.
واي خداي من از سر و كول هم بالامي رفتند. يه عده بازي بكش بكش مي خواستند؛ يه عده ماشين سواري. وقتي هم بازي مي كردند فقط داد مي زدند. هر چي قيافه آدمهاي عصباني مي گرفتم يا رو ترش مي كردم يا تهديد مي كردم نمي گذارم بازي كنند، اصلا كوچكترين توجهي بمن نمي كردند. و توي دنياي خودشون خوش خوش بودند.
يه لحظه با خودم فكر كردم نكنه من هم كه دبستاني بودم و هم قد اونها همين جوري بودم. بعدش هم يه چيزهاي يادم اومد كه بهتره نگم. بالاخره زنگ خونه
خورد و همه شون آژير كشان دويدند و رفتند كه سوار سرويس بشوند. بيچاره اون راننده سرويس!.
Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes