اين هفته،هفته خرابي بود.اصلا اگه از روز اول هفته بدبياري شروع بشه تا آخر هفته همين جور پشت سر هم مي آيد.
شنبه: خب صبح زود بلند شدم تا تمپل جديدي كه براي وبلاگم ساخته بودم را آزمايش كنم. نمي دونم چطور شد كه خر شدم و اونو توي بلاگ اصلي گذاشتم صفحه عوض شد،اما اشكال داشت بعد هرچي خواستم برگردونم.نشد كه نشد.
يكشنبه: كلاس داشتم صبح زود بلند شدم روي بلاگ كار كردم صفحه عوض نشد كه نشد.اعصابم خرد شده بوداساسي.انداختمش كنار.بعد اومدم كه صورتم را ماشين كنم.اما ماشين ريش تراش كار نمي كرد.خودم را اينور و اونور زدم درست نشد.لعنتي يه دونه تيغ هم توي خونه نداشتيم. اگه صبر مي كردم تا مغازه ها باز بشوند دير مي شد به كلاس نميرسيدم.به سرم زد لباس مشكي بپوشم يعني عزادارم.اما بعد منصرف شدم چون بايد كلي توضيح مي دادم مرده كي بوده چرا مرده واز اين حرفها.بعدشم توي اين آفتاب با لباس مشكي كلي گرما مي خوردم .نمي دونم از كجا يه دونه تيغ پيدا شد از اون دو تيغهاي ژيلت كه مال پارسال بود! با هر جون كندني بود صورتم را تيغ زدم.ولي دخلم اومد.اساسي.
دوشنبه: استثنا بود يه قرار كاري داشتم همه چيز به خوبي انجام شد.اما بلاگم درست نشد كه نشد.
سه شنبه: از اون روزها بود.صبح كه داشتم شلوارم را پا مي كردم يه حسي بمن مي گفت يه جاي كار مي لنگه اما من متوجه چيزي نشدم.تــــا وقتي كه مي خواستم بروم توي كلاس ناگهان نگام افتاد به زيب شلوارم.اي داد بيداد زيب از جاش در رفته بود!حالا كلاس،كلاس خانمها. درست جلوي كلاس كه نه راه پيش داشتم نه راه پس.اميدوارم گرفتار بشيد تا منظور من را بفهميد.چاره اي نبود.خيلي آرام و با تومانينه رفتم توي كلاس همش سعي مي كردم كتابم را جلويم نگه دارم!ديگه توي كلاس ورجه ورجه نمي كردم.كم كم دختر ها داشتند متوجه مي شدند يه اتفاقي افتاده ،
ولي شرط مي بندم هيچكدومشون نمي تونستند حدس هم بزنند زيب شلوارم در رفته.
خلاصه توي اين لحظات وحشتناك كه هر ثانيه اش يك ساعت مي گذشت.ناگهان صداي گومب اومد.بعداز چند لحظه،يه دونه گومب ديگه.وبعد صداي تپ تپ دويدن كسي كه با عجله از پله ها پايين مي اومد.از كلاس بيرون اومدم تا ببينم چه خبره. خانمها به طرفم مي دويدند ومي گفتند كمك كنيد يكي از معلمها سر كلاس غش كرده.سريع دويديم طبقه بالا معلم زبان سر كلاس غش كرده بود و افتاده بود پشت در.در باز نمي شد. سر كلاس هم،همه بچه هاي دبستاني كه وحشت كرده بودند و آقا آقا مي كردند.از داخل،يكي از بچه ها كه از بقيه بزرگتر بود.معلم رو كنار كشيد و ما تونستيم بريم داخل.منظره بدي بود خر خر مي كرد واز دهانش كف بيرون مي زد.روي زمين خوابونديمش و من سرش رو به يه طرف بر گردوندم نمي دونستم چرا ولي حسم مي گفت اين كاردرسته.
خوشبختانه زبونش را گاز نگرفته بود.بچه ها را گفتم از كلاس بيرون بروند.كم كم صداي خر خرش تموم شد.و بي حال شد.يه مقدار بادش زديم تا آمبولانس اومد.تقريبا حالش بهتر شده بود اما هنوز كلمات نا مربوط مي گفت و گيج گيج بود.يه خورده آب قند بهش داديم و سوار آمبو لانسش كردند و بردنش بيمارستان تا يه سرم بهش بزنند.بعدا معلوم شد صبح مامانش بهش زرشك داده بوده و بقول بچه ها گفتني خوب خوب سرديش كرده بوده است.
خلاصه ما رفتيم تو كار امداد و اينا مشكل خودمون يادمون رفت كه رفت ،كلاسمون هم هپلي شد رفت پي كارش .خدايش اگه اين بابا سرديش نمي كرد خدا مي داند چه به سر من مي اومد.
چهارشنبه: ديگه امروز نوبت خودم بود كه دمغ باشم.حوصله كسي را نداشتم حتي خودم را براي همين سعي مي كردم زياد با كسي كل كل نكنم.اما مگه ميشد...
پنج شنبه: امروز ديگه دست به دامن خدا شدم.خدايا غلط كردم.كمكم كن.تا شب از كمك خبري نشد.كه نشد.
جمعه: دعايم مستجاب شد....دوستت دارم خداي مهربون.
Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes