حس نوستالژي بدجوري منو گرفته ، ياد خاطرات خيلي پيش افتادم .دوران كودكستان .سه دوست بوديم ، من و جواد و
سپيده .خونه مون حول حوش هم بود گاهي جواد دنبال من مي اومد گاهي هم من .وسپيده كه يادم نيست چه جوري ما با هم دوست شده بوديم اما همش با هم بوديم.
بعد از كودكستان هر كدام به يه مدرسه رفتيم . مسير مدرسه سپيده از كوچه ما بود . اونو تا كلاس پنجم مي ديدم . يادم هست وقت امتحان نهايي كلاس پنجم ، معلم اونها همسايه ما بود، بعد از امتحان سپيده و دوستاش مي اومدند و سوالات را ميگفتند و وقتي من هم با لب و لوچه آويزون مي اومدم رد بشم ازم مي پرسيدند كه امتحان را چكار كردم.
يادم مي آد امتحان رياضي را داده بوديم و من چقدر اعصابم خط خطي بود . از سر كوچه كه پيچيدم صداي خنده دخترها را شنيدم ، شستم خبردار شد كه همه امتحان رو بيست مي شن الا مسعود . در خونه معلم كه رسيدم خانم معلمه ازم پرسيد
مسعود چيكار كردي ؟ منم همين جور كه سرم پايين بود و مي رفتم گفتم بيست نمي شم . همين و دويدم ... كه ايكاش ...
بعد تابستان همان سال ما از اون محله رفتيم . و من ديگه نه سپيده را ديدم نه جواد .تا سال ديپلم كه جواد اينا دست بر قضا دوباره همسايه ما شدند.اما انوقت ديگه تفكراتمان از زمين تا آسمان فرق داشت ساعتها با يكديگر جر وبحث مي كرديم .حتي يكبار كار به.... بيخيال الان جواد ازدواج كرده وليسانس راديولوژي داره . اما توي اين سالها هيچ خبري از سپيده نداشتم گاهي اوقات كه با جواد صحبت از سپيده مي شد هر دو گل از گلمون مي شكفت اما اون هم مثل من خبر چنداني از او نداشت.
كم كم همه اين خاطرات داشت براي هميشه از ذهنم پاك مي شد تا روز جمعه . يك نفر كه از نزديكان سپيده است ، را ديدم گفت هنوز ازدواج نكرده، رشته زبان درس خونده واين كه چقدر خانم است و افتاده.
همه نزديكان من مي دونند اگه فكري به سرم بزنه تا اونو عملي نكنم دست بر نمي دارم حالا يه چيزي مثل خوره تو جونم افتاده و هر چي محلش نمي ذارم بدتر قلقلكم مي ده فكر كنم تا يه هفته ديگه معلوم مي شه.زور اون بيشتره يا من.
Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes