رفتي از چشم و دل محو تماشاست هنوز
عكس روي تو در اين آيينه پيداست هنوز
هر كه در سينه دلي دا شت بدلداري داد
دل نفرين شده ي ماست كه تنهاست هنوز
در دلم عشق تو چون شمع ، بخلوتگه راز
در سرم شور تو چون باده ميناست هنوز
گر چه امروز من آيينه ي فرداي من است
دل ديوانه در انديشه ي فرداست هنوز
عشق آمد بدل و شور قيامت برخاست
زندگي طي شد و اين معركه برپاست هنوز
لب فرو بسته ام از شرم و زبان نگهم
پيش چشمان سخنگوي تو گوياست هنوز
::ابوالحسن ورزي
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
» نظر شما؟