اين چند روز مدام در حال خوندن ويژه نامه فيلم در مورد بيستمين سالگرد انتشار اون هستم. پس زياد نبايد برايم عجيب باشه، اينكه دائم خاطرات ريز درشت گذشته برايم زنده بشه و من هم مثل اكثر ايرانيها در حال نبش قبر گذشته باشم.

سالهاي كه فقط تلويزيون بود و بس. وقتي يك فيلم سينمايي پخش مي شد عمويم دائم جلو جلو فيلم رو تعريف مي كرد و چقدر اعصابم خرد مي شد و برايم عجيب بود كه چطور اينهمه پيش بيني اون درست در مي آيد، نگو اون اين فيلمها رو قبلتر ديده بود. و حالا شايد بهمين دليل حالا اصلا به خودم و هيچ كس اجازه نمي دهم توضيح روي فيلم بدهد!.
چقدر گذشت نمي دانم اما آنقدر بزرگ شده بودم كه يه روز عمويم بهم گفت امروز ظهر مي رويم سينما. و من تا ظهر چه لحظات عذاب آوري را گذراندم. فكر كنم از هولش نهار هم نخوردم.توي سالن هماني بود كه تعريفش را شنيده بودم تاريك با پرده اي سفيد و نوراني، همراه باريكه اي نور كه از ته سالن مي اومد و اون پرده بزرگ را روشن مي كرد. فيلم هم” نورمن شير فروش” بود. و بعد از اون بود كه پاي من به سينما باز شد.

همين جور اسم تموم فيلمها رو با هنرپيشه هايش حفظ بودم. آگهي هاي فيلمها رو از روزنامه مي بريدم و نگه مي داشتم اما در اين ميان اصلا نام كارگردان برايم مفهومي نداشت، تا اينكه فبلم ”هامون” را ديدم. دفعه اول وقتي از سينما بيرون اومدم تا نيم ساعت بعدش رو يادم نيست كه چيكار كردم، كجا رفتم. فقط وقتي به خودم اومدم ديدم عين مرغ سر كنده دارم دور خودم چرخ مي زنم. و از اينجا بود كه همه چيز برايم رنگ ديگري گرفت.

اما اين روزها بود كه مدام مي آمدند و مي رفتند. ومن هي بين اين چيز و آن چيز چرخ مي خوردم. هر چند هنوز سينما برايم عزيز هست، اما اولويت اول نيست. حالا كه پشت سرم را نگاه مي كنم مي بينم زياد فرق نكردم. شايد از رنگ آبي خوشم بيايد اما هنوز قرمزي هستم. درسته كه ديگه مخملباف ارضايم نمي كنه اما سميرا كه هست. درسته كه ديگه وقت
خوندن رمان هزار صفحه اي رو ندارم، اما هنوز قصه شب كه هست. يادش بخير” سووشون” سيمين دانشور كه يك روز خوندم. و دوباره روز بعد ازنو.
Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes