آرزو
ديشب از امشب حال من آشفته تر بود
تا صبحدم چيزي درونـم شعله ور بود
چيزي كه ديشب سينه ام را گرمتر كرد
از فـرط گـرمي مثل دستان پدر بود
امـا همين گـرمـاي لبـريـز از لطافت
در سوختن چون برق، نه، مثل شرر بود
وقت سحر از بس دل من شكوه مي كرد
چشم افـق از گـريه خـون آلود و تر بود
مثـل درختي پيـر در فصـل زمستان
افكـار من آكنده از زخم تبـر بـود
سيرم من از اين چيزهاي پوچ، هـرچند
يك عمر تنهـا لقمه ام لخت جگـر بود
از اين قفس يك لحظه آوازي نيامد
تنها صدا اينجا صداي بال و پر بود
مي خواهم از امروز، چون خورشيد باشم
اي كـاش قدري آسمان نزديكتـر بود!
:: محسن حسن زاده ليله كوهي
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
» نظر شما؟