يه ليست از ده منبع بزرگ جاوا به انتخاب علي تهراني
با تشكر از دوست عزيزم مسعود آقا سنايي
:: خوشتون اومد تو دو خط به چند نفر لينك دادم (/:

السلام عليك يا صاحب الزمان

ترا من چشم در راهم
شباهنگام
كه مي گيرند در شاخ تلاجن سايه ها رنگ سياهي
وزان دلخستگانت راست اندوهي فراهم ،
ترا من چشم در راهم

شباهنگام ،
در آندم كه بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند؛
در آن نوبت كه بندد دست نيلوفر به پاي سرو كوهي دام
گرم ياد آوري يا نه ، من از يادت نمي كاهم؛
ترا من چشم در راهم

:: نيما يوشيج

اگه دوست داريد يه دونه گفتار روزانه وبلاگتون داشته باشه، مي تونيد با مراجعه به سايت ضرب المثل و اضافه كردن اسكريپت مورد نظر، اونو داشته باشيد. راستش را بخواهيد من زياد حال نكردم و يه چبز جالبتر مي خواستم مثل اوني كه علي جباري تو وبلاگش داره ( عكسهاي كه هر روز تغيير مي كنه) اگه از ترس علي نبود هزار باره اونو توي وبلاگم مي گذاشتم. آخه علي اگه از دست كسي ناراحت بشه كار طرف تمومه.
سالروز ميلاد دختر نبي (ص)، همسر ولايت و مادر امامت به همه مادران و زنان مبارك.


* تست روانشناسي (تعيين سطح)
دلنشين ترين صدا براي شما كدام است؟
1- صداي شرشر آب .
2- صداي بچه تون وقتي تلفن را بر مي داره و الو ميگه .
3- صداي مادرتون وقتي صداتون مي زنه.
4- صداي قش قش بلندگوي كامپوترتون كه خبر از وصل شدن به نت مي ده.

::
اگه جوابتون مورد اولي است آدم پرتي هستيد بايد خودتون را به دكترتون نشون بديد.
اگه مورد دومي را انتخاب كرديد آدم زن ذليل هستيد.
اونايي كه مورد سوم را انتخاب كرديد با عرض معذرت بچه ننه هستيد.
و اون دسته كه مورد آخر را انتخاب كردند جزو دسته نرمال هستند. و مشكل خاصي ندارند.

طريق جلب دوستي ومحبت
1ـ ازصميم قلب ديگران را دوست بداريم.
2ـ هميشه لبخند بزنيم.
3ـ همواره بخاطر بسپاريم كه نام هر كس براي خودش شيرين ترين نام است.
4ـ مستمع خوبي باشيم و ديگران را تشويق،به سخن گفتن درباره خودشان كنيم.
5ـ همواره از آنچه كه مورد علاقه ديگرانست گفتگو كنيم.
6ـ سعي كنيم اهميت ديگري را برايشان نمايان سازيم.


* باعرض معذرت از همه دوستان عزيز، ظاهرا ايميل من در پارسي ميل كار نمي كند .
براي همين يه دونه ايميل جديد در ياهو درست كردم . البته تو فكر يدونه pop3 هستم.
براي يه سال پنجهزار تومان ! نمي دونم قيمت چنده اگه خبر داريد منو در جريان بگذاريد.

اين چه نقلي است؟
گاهي تلاش براي اينكه ببينند ترا ،
و گاهي ترس از اينكه ديده شويي.
:: از وبلاگ دختر كولي

سفر نامه مسعودي !!!
(قسمت دوم)...
تقريبا ساعت هفت ونيم صبح بود كه رسيديم ترمينال جنوب. من بايد تا تربيت معلم توي خيابون سميه مي رفتم. وبعد از اون ديگه هيچ كاري نداشتم تا فرداش. وقتي كارم توي تربيت معلم تموم شد. چون ساعت پنج با دوستام قرار داشتم به سرم زد كه برم سينما . فقط هم با يه سينما حال ميكنم اونم عصر جديد. (نخنديد).

اتوبوسهاي انقلاب رو سوار شدم و اومدم تا نزديكيهاي ميدون اما از بس حواسم پرت بود نفهميدم كه كجا پياده شدم. فكر كنم خيابون وصال بود وقتي بالا مي اومدم كمي شك كردم، از اولين كسي كه مي اومد پرسيدم كه دست بر قضا يه خانم بود همينكه سلام كردم يارو حسابي جا خورد. فكر كنم اينجا رسم نباشه ! بعد كه نشوني را پرسيدم كمي فكر كرد و گفت فكر كنم اشتباه اومديد. براش توضيح دادم كه هميشه من از در كناري دانشگاه تهرون مي اومدم اون دوباره فكري كرد و گفت نبايد اينورها باشد. نفر بعدي يه آقا پسر بود مدام ميگفت آره من زياد اسم عصر جديد را شنيدم. اما آخر سر گفت نمي دونه ! از بخت بد من كسي اون طرفها نبود. اون طرف خيابون كانون زبان بود و دو تا دختر داشتند با هم صحبت مي كردند. رفتم اون طرف تا از اونها سوال كنم كه از هم جدا شدند. يكيشون به طرف پايين مي اومد. دنبالش دويدم و گفتم خانم ؛ اما اون كه تو فكر كارهاي بد بد بود جواب نمي داد. دوباره گفتم: خانم يه سوال داشتم بالاخره از پر رويي من از رو رفت و ايستاد اما با كمال تعجب اون هم آدرس رو بلد نبود. با خودم گفتم مي رم تا سر چهارراه اگه حسابم درست باشه بايد سر همين تقاطع سينما را ببينم و درست هم بود. اما شروع سانس سينما ساعت ده ونيم بود و من پس ازاين همه كشف دست از پا دراز تر برگشتم.

اومدم تا پارك شهر قبلش يه دونه سي دي خريدم كه البته پشيمون شدم. با يه دونه همشهري و اومدم تو پارك شهر و با يه دونه چايي روزنامه رو خوندم. آدمهاي با حالي اونجا بودند بر خلاف آنچه كه قبلا شنيده بودم. يه عده از تيپهاي بازنشسته
و يه چند تا آقا پسر با كلاس با .. و اون آخريها هم يه پسره اومد كنار من نشست و يك كلمه هم حرف نزد.فقط وقتي چايي تعارفش كردم تشكر كرد. و فكر كنم روزنامه ابرار ورزشي مي خوند.

بعد تصميم گرفتم برم به دوستم يه سري بزنم تلفني آدرسش را داد .گفت ميدان سهرورد. ولي نمي دونم چرا من شنيدم سهروردي. كلي راه اومدم تا خيابون شريعتي اما اونجا از هر كه مي پرسيدم ميدون سهروردي كجاست مي گفتند اينجا اصلا ميدوني به اين نام نيست و من با توجه به تجربه قبلي باز اينور و اونور مي گشتم نكنه يه نفر پيدا بشه و آدرسو بلد باشه. آدرسي كه داشتم كوچه پيام هم داشت و توي خيابون شريعتي باشگاه پيام هم بود اما كسي كوچه اي به اين نام نمي شناخت چاره اي نبود بايد دوباره به دوستم زنگ مي زدم و آدرسو مي گرفتم اما تلفن كارتي پيدا نمي شد اگه پيدا مي شد مشتري زياد داشت . كه بايد يه يك ربعي معطل مي شدم و شدم اما همراه لعنتي دوستم مرتب اشغال بود.

خلاصه نزديكهاي ساعت يك بعد از ظهر تماس بر قرار شد. و اونوقت فهميدم ....دوباره اومدم ايستگاه مفتح و تا خودم را با مترو به صنعتي شريف رسوندم ساعت دو و نيم بود. چيزي حدود سه ساعت و نيم به خاطر يه ي ناقابل !

سفرنامه مسعودي !!!
(قسمت اول)...
خب براي اينكه بريد سفر حتما بايد با يه چيزي يا يه كسي بريد، كه هم راحت بريد وهم بهتون بد نگذره!.اما اين دفعه بر خلاف دفعات قبل هيچكي با من نبود و من مي بايستي تنهاي تنها مي رفتم.بعدش هم اينقد دست دست كردم كه وقتي براي بليط قطار رفتم بليط تموم شده بود.اهان بهتره از اولش بگم .
براي مسافرت از يزد به تهرون مي تونيد ازهواپيما يا قطارويا اتوبوس استفاده كنيد.اصولااغلب بچه ها با قطار به تهرون مي آيند و مي روند. چون شب رو راحت مي خوابي ومهمتر از همه اينكه توي كوپه كه باشي همه جوره مي توني سر و رو صدا كني !. البته تو كوپه اي كه همه جوون و مث خودمون باشند وگرنه نبايد جيك بزني .

هميشه اتوبوس براي من معضلي بوده آخه با قد 180و خورده اي توي ماشين نه ميشه درست حسابي نشست ، نه ميشه پاتو دراز كني نه ميشه پاتو توي شكمت جمع كني و كلا نمي توني بخوابي ! يا حتي بميري ، بايد اينقدر بالا و پايين بشم تا يه وقتهاي از زور خستگي از هوش برم كه اونم از زور گردن درد بايد دوباره از خواب بپرم !.ولي چاره اي نبود بليط را ابتياع كرديم وساعت هشت ونيم شب با اتوبوس حركت كرديم .از اول مث همه مسافرها از ديدن آقاي راننده بي نهايت خوشحال شدم موهاي جو گندمي با قيافه اي مردونه و يه دونه موبايل به كمر. به نظر نمي اومد كه مث راننده هاي عشق و لاتي عشق دنده برگردون، بوق سگي با سبقت اتوبوسي داشته باشه .توي ماشين هم اكثرا خونواده بودند فقط من جوون جاهل حساب مي شدم . اينجور وقتها براي آدم خيلي سخت مي گذره همش مدام زير ذره بين هستي !. بايد حواست باشه كه نگاهت به جايي خيره نمونه و سرت دائم مثل پنكه برقي نگرده....

اما ايندفعه اصلا نبايد خواب مي رفتيم اين راننده با حال ما خيلي گل بود، نه زياد تند مي رفت نه زياد آروم صداي ضبط هم آروم ولي دلنشين بود.آدم مي رفت توي ذن ( زن). همش يه دونه نوار بود از صداي مرحومه" وقتي كه من عاشق مي شم ..."فكر كنم تا اون جايي كه يادم هست سه بار اينو خوند. راننده يه عيب كوچولو داشت هر جا كه بـراي ساعت زدن مي ايستاد يه طوري بود كه همه بيدار مي شدند . بعدش هم ؛ بچه ها آب مي خواستند و بزرگترها هم ! بعدترش هم كه معلومه بايد يه جايي رو مي ايستاد تا همه اهشو بكنند ! البته من چون يه دونه كليه دارم كه مث ساعت كار مي كنه (يعني يه ليوان آب بخورم دوليتر پس مي ده) لب به آب نزدم . اما با اين حال مث همه ....!

خلاصه ساعتهاي نزديك شش وسطهاي اتوبان براي نماز ايستاد.و ما تا خود تهرون بيدار بوديم . اولين احساسي كه از ديدن تهرون به آدم دست مي ده ،يه چيزي در مايه هاي اوووووه هست! اما راستي چطوري اينهمه آدم اينجا جمع ميشند؟
و چقدر آدمهاي با حال اينجا زياد است . و ايضا تي تيس (-؛.

بسيار سفر بايد تا پخته شود خامي . بسيار.
روز دوشنبه منتظر يه سفر نامه جالب بعد از بازگشت من باشيد. هر چند كه از اولش زهرمارم شد.
پس تا دوشنبه خداحافظ.
موتور و اضافات آن

روز قبل پدر بزرگم هنگام عبور از خيابون با يه موتوري تصادف كرده است.خدا شكر بجز جند تا زخم سطحي و يه دونه كوفتگي مشكل خاصي براش پيش نيومده.اما اون جور كه تعريف مي كنه ؛وقتي از خيابون عبور مي كرده ناگهان صداي ديش ديش دام دام رو شنيده و تا برگشته ، يه دونه موتوري را ديده كه همون لحظه با هم برخورد كردند. اما اون كه توي فكرش منتظر ديدن يه بچه سوسول با ماشين بوده ، مدام مي گفت اه پس اين صداي چي بود. كه من شنيدم !.
آخه اون نمي دونه تازگيها موتوريها به تكنولوژي ديسكو هم مجهز شدند! يه چيزي مثل بوق كه بجاي وق وق، ديش ديش
مي كنه . شما هم ديديد؟

اين رئيس نمي دونم چي چي ياهو بمن بگيد كي هست ؟ بخاطر اين سرويس ميل لعنتيشون ، يدونه دوست خوب از دستم رفت . سه تا ميل زده بودم براي دوستم كه يه قرار با هم بزاريم اما اينطور كه به نظر مي آد هيچ كدوم به دستش نرسيده البته به من هم چيزي برگشت نخورده ! ومن فكر كردم اون از عمد جواب منو نمي ده براي همين ...
امروز دلم يه جوري شد؛ وقتي فهميدم زود جوش آوردم . ولي كاري نميشه كرد . حتي معذرت خواهي هم فايده نداره توي اين جور وقتها وقت بايد سرتو بندازي پايين و صبر كني .يه روز .يه هفته. يك ماه. شايد هم يكسال.معلوم نيست.
روزگار دوگونه است: روزي موافق طبع تو و روزي مخالف مرادت.
روزي كه موافق طبع تو بود سبكسري مكن و روزي كه بزيان تو بود افسرده مباش.
:: حضرت علي (ع)

از دست اين آرايشگرها
هيچي نمي گي ... سرتو كوتاه كوتاه ميكنه!.
ميگي اصلاح كن ... دوباره سرتو كوتاه كوتاه ميكنه!.
ميگي اصلاح بلند...بازم سرتو كوتاه كوتاه ميكنه!.

حس نوستالژي بدجوري منو گرفته ، ياد خاطرات خيلي پيش افتادم .دوران كودكستان .سه دوست بوديم ، من و جواد و
سپيده .خونه مون حول حوش هم بود گاهي جواد دنبال من مي اومد گاهي هم من .وسپيده كه يادم نيست چه جوري ما با هم دوست شده بوديم اما همش با هم بوديم.
بعد از كودكستان هر كدام به يه مدرسه رفتيم . مسير مدرسه سپيده از كوچه ما بود . اونو تا كلاس پنجم مي ديدم . يادم هست وقت امتحان نهايي كلاس پنجم ، معلم اونها همسايه ما بود، بعد از امتحان سپيده و دوستاش مي اومدند و سوالات را ميگفتند و وقتي من هم با لب و لوچه آويزون مي اومدم رد بشم ازم مي پرسيدند كه امتحان را چكار كردم.
يادم مي آد امتحان رياضي را داده بوديم و من چقدر اعصابم خط خطي بود . از سر كوچه كه پيچيدم صداي خنده دخترها را شنيدم ، شستم خبردار شد كه همه امتحان رو بيست مي شن الا مسعود . در خونه معلم كه رسيدم خانم معلمه ازم پرسيد
مسعود چيكار كردي ؟ منم همين جور كه سرم پايين بود و مي رفتم گفتم بيست نمي شم . همين و دويدم ... كه ايكاش ...
بعد تابستان همان سال ما از اون محله رفتيم . و من ديگه نه سپيده را ديدم نه جواد .تا سال ديپلم كه جواد اينا دست بر قضا دوباره همسايه ما شدند.اما انوقت ديگه تفكراتمان از زمين تا آسمان فرق داشت ساعتها با يكديگر جر وبحث مي كرديم .حتي يكبار كار به.... بيخيال الان جواد ازدواج كرده وليسانس راديولوژي داره . اما توي اين سالها هيچ خبري از سپيده نداشتم گاهي اوقات كه با جواد صحبت از سپيده مي شد هر دو گل از گلمون مي شكفت اما اون هم مثل من خبر چنداني از او نداشت.
كم كم همه اين خاطرات داشت براي هميشه از ذهنم پاك مي شد تا روز جمعه . يك نفر كه از نزديكان سپيده است ، را ديدم گفت هنوز ازدواج نكرده، رشته زبان درس خونده واين كه چقدر خانم است و افتاده.
همه نزديكان من مي دونند اگه فكري به سرم بزنه تا اونو عملي نكنم دست بر نمي دارم حالا يه چيزي مثل خوره تو جونم افتاده و هر چي محلش نمي ذارم بدتر قلقلكم مي ده فكر كنم تا يه هفته ديگه معلوم مي شه.زور اون بيشتره يا من.

رفتي از چشم و دل محو تماشاست هنوز
عكس روي تو در اين آيينه پيداست هنوز

هر كه در سينه دلي دا شت بدلداري داد
دل نفرين شده ي ماست كه تنهاست هنوز

در دلم عشق تو چون شمع ، بخلوتگه راز
در سرم شور تو چون باده ميناست هنوز

گر چه امروز من آيينه ي فرداي من است
دل ديوانه در انديشه ي فرداست هنوز

عشق آمد بدل و شور قيامت برخاست
زندگي طي شد و اين معركه برپاست هنوز

لب فرو بسته ام از شرم و زبان نگهم
پيش چشمان سخنگوي تو گوياست هنوز

::ابوالحسن ورزي

زندگي زيباست.
زندگي آتشگهي ديرينه پا برجاست.
گربيفروزيش ، رقص هر شعله اش از هر كران پيداست .
ورنه خاموش است و اين خاموشي ؛ گناه ماست .

شهادت ياس سفيد محمدي ، زهراي مرضيه‌‌ ؛ خانم فاطمه سلام الله عليها ؛ بر سوگوارانش تسليت باد .

****
اگر اي عشق پايان تو دوراست دلم غــرق تـــمناي عيور است
براي قـــد كشيدن در هــوايت دلم مثل صنوبرها صبور است

:: سلما ن هـراتي

تبليغات
شخصا براي خود من ديدن و خوندن تبليغات فقط براي درك و فهم ايده هاي است كه بعضي از حرفه ايهاي براي اين كار استفاده مي كنند . مثل اون تبليغي كه درمورد آبگرمكني است كه از بالا پرت مي شود و وقتي مـردم اسمش را مي فهمند بجاي فرار بر مي گردند تا بگيرنش . يا اون ماشين لباسشويي كوچولويي كه ماشين ، كوهي از لباس كثيف كنارش خالي مي كند. به نظر خودم ايدههاي بسيار جالبي دارد.
اينكه تبلغات همه تلاشش جلب نظر مصرف كننده است حرفي در آن نيست اما نه بهر قيمتي . پس اصول اخلاقي چي؟
حالا راستش را بخواهيد من در مورد تبليغ و معرفي يك كالا هيچ حرفي ندارم . البته آدم بايد براي يه جنس خوب حسابي هم تبلغ كنه.مثل همين وبلاگ كه شما داريد اونو مي خونيد! بهرحال شما به توصيه دوستي، آدرس اينجا را بدست آورديد وقتي براي اولين دفعه به اينجا مراجعه مي كنيد، با توجه به پيش زمينه اي كه قبلا داشتيد وبا حس بدست آوردن آنچه كه تعريفش را شنيديد ، توقع داريد . اما اگر همه آنها بلوف و غير واقعي باشد چي ؟
قدر مسلم خوشحال نمي شويد . مگر اينكه وقت و انرژي كه صرف اين كار كرديد براتون مهم نباشه! اما تكليف دروغي كه به شما گفته شده چي ؟ آيا احساس نمي كنيد كه بازيچه شديد ؟ يا اينكه از حسن اعتماد شما سو، استفاده شده است....
در مجله علم الكترونيك و كامپيوتر چاپ تيرماه تبليغي را ديدم از شركت شريف كامپيوتر كه در سايت ما قيمت قطعات كامپيوتر به روز داده مي شود . و اينـا ....
وقتي ديروز به اين سايت مراجعه كردم در قسمت( قيمت روزانه) با تاريخ 4/4/1381 در بالاي صفحه جا خوردم يعني اونا فقط براي چاپ تبليغشون توي ماهنامه، اونو آپ ديت كرده بودند ! نمي دونم شايد هم حسابي سرشون شلوغ بوده و براي همين بي خيال سايت و اينا شدند. از همه مهمتر نمي دونم جطوري خريد online هم انجام مي دهند ! .
باور نميكنيد خودتون يه نگاه بيندازيد.

پرواز

گفته بود:
اگر فقط
شوق پريدن باشد.
تو بي بال نيز؛
تا اوج آسمانها پر مي كشي .

اين هفته،هفته خرابي بود.اصلا اگه از روز اول هفته بدبياري شروع بشه تا آخر هفته همين جور پشت سر هم مي آيد.
شنبه: خب صبح زود بلند شدم تا تمپل جديدي كه براي وبلاگم ساخته بودم را آزمايش كنم. نمي دونم چطور شد كه خر شدم و اونو توي بلاگ اصلي گذاشتم صفحه عوض شد،اما اشكال داشت بعد هرچي خواستم برگردونم.نشد كه نشد.
يكشنبه: كلاس داشتم صبح زود بلند شدم روي بلاگ كار كردم صفحه عوض نشد كه نشد.اعصابم خرد شده بوداساسي.انداختمش كنار.بعد اومدم كه صورتم را ماشين كنم.اما ماشين ريش تراش كار نمي كرد.خودم را اينور و اونور زدم درست نشد.لعنتي يه دونه تيغ هم توي خونه نداشتيم. اگه صبر مي كردم تا مغازه ها باز بشوند دير مي شد به كلاس نميرسيدم.به سرم زد لباس مشكي بپوشم يعني عزادارم.اما بعد منصرف شدم چون بايد كلي توضيح مي دادم مرده كي بوده چرا مرده واز اين حرفها.بعدشم توي اين آفتاب با لباس مشكي كلي گرما مي خوردم .نمي دونم از كجا يه دونه تيغ پيدا شد از اون دو تيغهاي ژيلت كه مال پارسال بود! با هر جون كندني بود صورتم را تيغ زدم.ولي دخلم اومد.اساسي.
دوشنبه: استثنا بود يه قرار كاري داشتم همه چيز به خوبي انجام شد.اما بلاگم درست نشد كه نشد.
سه شنبه: از اون روزها بود.صبح كه داشتم شلوارم را پا مي كردم يه حسي بمن مي گفت يه جاي كار مي لنگه اما من متوجه چيزي نشدم.تــــا وقتي كه مي خواستم بروم توي كلاس ناگهان نگام افتاد به زيب شلوارم.اي داد بيداد زيب از جاش در رفته بود!حالا كلاس،كلاس خانمها. درست جلوي كلاس كه نه راه پيش داشتم نه راه پس.اميدوارم گرفتار بشيد تا منظور من را بفهميد.چاره اي نبود.خيلي آرام و با تومانينه رفتم توي كلاس همش سعي مي كردم كتابم را جلويم نگه دارم!ديگه توي كلاس ورجه ورجه نمي كردم.كم كم دختر ها داشتند متوجه مي شدند يه اتفاقي افتاده ،
ولي شرط مي بندم هيچكدومشون نمي تونستند حدس هم بزنند زيب شلوارم در رفته.
خلاصه توي اين لحظات وحشتناك كه هر ثانيه اش يك ساعت مي گذشت.ناگهان صداي گومب اومد.بعداز چند لحظه،يه دونه گومب ديگه.وبعد صداي تپ تپ دويدن كسي كه با عجله از پله ها پايين مي اومد.از كلاس بيرون اومدم تا ببينم چه خبره. خانمها به طرفم مي دويدند ومي گفتند كمك كنيد يكي از معلمها سر كلاس غش كرده.سريع دويديم طبقه بالا معلم زبان سر كلاس غش كرده بود و افتاده بود پشت در.در باز نمي شد. سر كلاس هم،همه بچه هاي دبستاني كه وحشت كرده بودند و آقا آقا مي كردند.از داخل،يكي از بچه ها كه از بقيه بزرگتر بود.معلم رو كنار كشيد و ما تونستيم بريم داخل.منظره بدي بود خر خر مي كرد واز دهانش كف بيرون مي زد.روي زمين خوابونديمش و من سرش رو به يه طرف بر گردوندم نمي دونستم چرا ولي حسم مي گفت اين كاردرسته.
خوشبختانه زبونش را گاز نگرفته بود.بچه ها را گفتم از كلاس بيرون بروند.كم كم صداي خر خرش تموم شد.و بي حال شد.يه مقدار بادش زديم تا آمبولانس اومد.تقريبا حالش بهتر شده بود اما هنوز كلمات نا مربوط مي گفت و گيج گيج بود.يه خورده آب قند بهش داديم و سوار آمبو لانسش كردند و بردنش بيمارستان تا يه سرم بهش بزنند.بعدا معلوم شد صبح مامانش بهش زرشك داده بوده و بقول بچه ها گفتني خوب خوب سرديش كرده بوده است.
خلاصه ما رفتيم تو كار امداد و اينا مشكل خودمون يادمون رفت كه رفت ،كلاسمون هم هپلي شد رفت پي كارش .خدايش اگه اين بابا سرديش نمي كرد خدا مي داند چه به سر من مي اومد.
چهارشنبه: ديگه امروز نوبت خودم بود كه دمغ باشم.حوصله كسي را نداشتم حتي خودم را براي همين سعي مي كردم زياد با كسي كل كل نكنم.اما مگه ميشد...
پنج شنبه: امروز ديگه دست به دامن خدا شدم.خدايا غلط كردم.كمكم كن.تا شب از كمك خبري نشد.كه نشد.
جمعه: دعايم مستجاب شد....دوستت دارم خداي مهربون.
بالاخره شكل صفحه را عوض كردم.نه اينكه قبلي را دوست نداشتم،چرا.منتهي بايد
تنوع در كار باشه تا بتونم كار كنم.اذيت مي شم،وقتي چيزاي تكراري مي بينم.
كار ندارم كه همين عادت،براي من باعث دردسر زيادي شده است.
تقريبا 99% كار را خودم انجام دادم.بفيه را دوستي كه خيلي دوستش دارم زحمتش
را كشيده.لازم به گفتن نيست كه 1% كاري كه علي آقا انجام داده از اون قسمتي
كه من انجام دادم بيشتر بوده!!!!.دستش درد نكنه.

::شيشه پنجره را باران شست.
از دل من اما؛
چه كسي نقش ترا خواهدشست؟
Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes