چند روزي هست كه يه پسره اعصابم رو ناراحت كرده. البته خيلي بچه تر از اوني هست كه فكرش رو هم نمي تونيد بكنيد. من هم اصلا داخل آدم حسابش هم نمي كنم. اما راستش رو بخواهيد بدجوري دلم براش مي سوزه. اگه بخواد به اين اخلاق گندش ادامه بدهد فردا چه جوري مي خواد زندگي كنه. براش متاسفم خيلي زياد.

دل من تورو مي خواد

وقتي دلم از همه مي گيره، وقتي ناراحت و نااميد مي شم.
مي دونم يكي هست كه ميشه باهاش درددل كرد.
اگه دست نياز به سويش دراز كنم،
دستم رو پس نمي زنه.
ناز نمي كنه و حرفهام رو مي شنوه.

اما آخه كي نوبت من ميشه؟
من ديگه نمي تونم صبر كنم.
دل من تورو مي خواد.

خيلي سخته با بچه ها سر كله زدن. يه كلاس با بيست تا بچه جور واجور دارم. . دير بجنبم سر اينكه نوبت كدومشون هست مي زنند به تيپ هم. البته نه همشون. يكي لوسه، يكي كم حرف، يكي هم دعوايي و خلاصه هر كدومشون ساز خودشون رو مي زنند. بايد با هر كدومشون يه جور رفتار كرد. تهديد كرد، اخم كرد و يكي رو خر كرد!. فكر كنم اگه همين جوري پيش بره قابليتهاي بچه داري من بالاتر هم بره!.
براي مادرم هم خيلي جالبه؛ مرتب از كلاسم مي پرسند چون مي دونند كه من اعصاب بچه نداشتم ولي حالا هفته اي شش ساعت با يه گله اون سرو كله مي زنم.عجب اين روزگار چه بلاهاي كه بسر آدم نمي آره.؛)

يكي از بچه هاي كلاسم پوريا نام داره. پسر خوبيه، اما بد جوري گير داده به كارهام . كاملا حس مي كنم كه رفته تو نخ من. فكر كنم به خاطرم با دو سه تا از بچه ها هم جنگ هم كرده بود. حالا سر چي؟. نمي دونم. امروز به من مي گفت آقا شما پليس هستيد؟ گفتم نه چطور مگه ؟ جواب داد آخه آقا شما شلوار پليسها رو مي پوشيد!. حالا نگو شلوار من سبزه و مثل رنگ مال پليسهاست.

هوا گرمه. حسابي گرمه
نمي دونم اگه اين نقاط خوش آب و هوا اطراف يزد نبود، ملت پنج شنبه و جمعه چه بلاي سر خود مي آوردند؟

و اگه من اين كلاسهاي لعنتي رو نداشتم. آخ .....

آقا من دلم بستني مي خواد!. نه بستني، بابا بستني. نه؛ يستني مشتي.
حكايتش مفصله، سر فرصت تعريف مي كنم.
*****
خواب ديشب
ديشب من و يه نفر ديگه تا يك قدمي ازدواج پيش رفتيم. اما در آخرين لحظه هردو ما گفتيم نه. البته معلوم نشد كي زودتر نه رو گفت. اما هر چي كه بود خطر از بيخ گوش هردو ما گذشت. آخرش از زبون دختره بيرون كشيدم. منو به جاي يه نفر ديگه اشتباهي گرفته بود. خوش بحال اونه!.

اما راستش رو بخواهيد صبح كه بلند شدم كلي پشيمون شدم. نمي دونم اونهم مثل من شده يا نه؟ بعيد مي دونم. چون اينقدر چرت وپرت بهش گفتم كه الان با خودش داره فكر مي كنه اين ديونه كي بود؟

براي همه جور آدمي درس داده بودم؛ پير، جوون، دختر، پسر، والبته خوشكل و زشت. اما براي بچه ها نه. ديروز وقتي سر كلاس؛ بيست و پنج تا بچه تخس كه از سرو كول هم بالا مي رفتند رو ديدم. اولش هول كردم، هرچي با اونها حرف مي زدم مگه تو گوششون مي رفت يه سره قال مي زدند و فقط مي خواستند با كامپيوتر بازي كنند!. چاره اي نبود با هر بدبختي بود شبكه رو درست كرديم و گذاشتيم بيايند توي سايت.
واي خداي من از سر و كول هم بالامي رفتند. يه عده بازي بكش بكش مي خواستند؛ يه عده ماشين سواري. وقتي هم بازي مي كردند فقط داد مي زدند. هر چي قيافه آدمهاي عصباني مي گرفتم يا رو ترش مي كردم يا تهديد مي كردم نمي گذارم بازي كنند، اصلا كوچكترين توجهي بمن نمي كردند. و توي دنياي خودشون خوش خوش بودند.
يه لحظه با خودم فكر كردم نكنه من هم كه دبستاني بودم و هم قد اونها همين جوري بودم. بعدش هم يه چيزهاي يادم اومد كه بهتره نگم. بالاخره زنگ خونه
خورد و همه شون آژير كشان دويدند و رفتند كه سوار سرويس بشوند. بيچاره اون راننده سرويس!.

خيلي جالبه. پس از سه ماه قراري براي ديدن يه دوست گذاشتم؛ اما اصلا حوصله ديدن اونو ندارم.

معلم معلمها
هرگز فكرش هم نمي كردم روزي به معلمها درس بدهم. خيلي با حاله، مدام حرفهاي كليشه اي اونها رو به خودشون پس مي دادم.( در ضرورت علم و وقت گذاشتن براي يادگيري). اونها هم حرفهاي كه ما اون موقع تحويل استادها مي داديم به من مي گفنتد. عجيبه انگارهركي روي صندلي؛ روبروي تخته سياه (سفيد) مي شينه بايد تنبلي بكنه. خيلي وقتها از امتحان مي ترسوندمشون اما باز آخرش دلم رحم مي اومد و كمي اميدواري تحويلشون مي دادم.

بهرحال براي من تجربه جالبي بود. فقط اميدوارم يه جوري نشه كه مجبور بشم سر كلاس يكي از همين معلمها بشينم.
Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes