برف

صبح که بلند شدیم دیدیم همه جا را برف پوشانده و ظهر هم که به خانه برگشتیم آفتاب همه آنها را آب کرده بود. تعجبی نداره اینجا یزده.

نامردی شبانه

امشب تو خونه نشسته بودیم که ناگهان صدای جیغو هوار از تو کوچه اومد با عجله همه از خونه پریدیم بیرون. دو تا دختر دانشجو در خونه ما ایستاده بودند ظاهرا یه پسره از تاریکی و خلوت بودن کوچه استفاده کرده بود و دستی به یکی از اونها رسونده بود و بعدش هم زده بود به چاک.
دختره که یه مدت از ترس نمی تونست حرف بزنه یه مدت ایستاد تا حالش جا اومد. راستش از پسر بودن خودم خجالت کشیدم. آخه یکی نیست به این پسره احمق بگه بدبخت تو که تو این چند ثانیه که نمی تونی کاری بکنی. اگه دختره محلت نذاشت تو هم راهتو بگیر و برو. دختر اگه طالبت باشه تو بدترین شرایط هم دنبالت می اد. دیگه این اوج نامردی هست که اینجوری مردم آزاری کنی. بدجوری دلم به حال دختره سوخت. توی شهر غربت، دوری خانواده و کلی بدبختی دیگه؛ آدم اینجوری هم اذیت بشه.

یادم رفت بهش بگم یه تیغ موکت بری بخره و هرکس بهش نزدیک شد بکشه به صورتش. فکر کنم این بهترین راه برای دور کردن مزاحمها باشه.

فصل اول: روز آخر
خواب بود که صدای مادرش را شنید. اول فکرکرد خواب می بیند ولی نه بیدار شده بود. مادر دوباره صدایش زد و گفت: مسعود بلند شو. آقا جون حالش خوب نیست. توی لحاف غلتی زد و بعد سریع بلند شد.
توی اتاق آقاجون همه چراغها روشن بود و او توی لحافش نشسته بود. انگار نتوانسته بود از جایش بلند شود. نمی توانست به راحتی نفس بکشد و از همه بدتر اینکه بدجوری خودش را باخته بود. مادر بزرگ هم کنار او نشسته بود و گریه می کرد. اولین چیزی که به نظرش رسید گفت.
- خانم جون چیزی نیست. صلوات بفرستید.
با خود فکر کرد که چیکار بکند. صدای پدرش از در خانه اومد.
- مسعود اورژانس اومد بیا کمک کن.
بلند شد و به در خانه که رسید دو مامور اورژانس جعبه های کمکهای اولیه و اکسیژن را به داخل می آوردند. پدر بزرگ با دیدن آنها کمی آرامتر شد. یکی از آنها اکسیژن را به او وصل کرد و دیگری فشار او را گرفت. هر دو دستپاچه شده بودند. اونی که جوانتر بود آمپولی را آماده کرد تا به دست آقاجون بزند اما نمی توانست رگ او را پیدا کند. آخرش مجبور شد به پشت دست او بزند.
پیرمرد را روی برانکارد گذاشتند و سریع سوار آمبولانس کردند تا به بیمارستان ببرند. قرار شد مسعود هم با آنها برود.
هنوز هوا تاریک بود و خیابانها خلوت. ماشین آمبولانس به سرعت خود را به بیمارستان رساند و داخل آن شد. نزدیک درب ورودی یک تخت چرخدار بود. پدربزرگ را روی آن گذاشتند و به داخل سی سی یو منتقل کردند. مسعود با کمک یک پرستار قوی هیکل که آنجا بود دوباره پدربزرگ را روی تخت بیمارستان گذاشت. همانجا ایستاده بود که پرستار به او اشاره کرد بیرون منتظر باش.
وقتی از سی سی یو بیرون آمد نفس راحتی کشید ساعتش را نگاه کرد پنچ و چهل دقیقه بود. با خود فکر کرد
خوب شد سریع به بیمارستان رسیدیم. خدا کنه آقاجون زود خوب بشه. پدر بزرگ خیلی از بیمارستان بدش می آید.
در همین فکرها بود که درب سی سی یو باز شد وپرستار با دست به او اشاره کرد که بیا.
بالای سر پدربزرگ دو نفر در حال شوک دادن بودند. وقتی مسعود نزدیک شد ناخود آگاه نگاهش به صفحه مونیتور افتاد. خط راست و باریک عین همونهای که توی فیلمها دیده بود. فقط فهمید که پرستار می گفت
- چرا اینقدر دیر .......

فصل دوم: باور
توی خانه همه جمع شده بودند. صدای گریه و شیون به گوش می رسید. از همه بلندتر صدای گریه مادرش و مادر بزرگ بود. نفهمید چطوری همه همسایه ها و اهل محل خبر شده بودند. دلش می خواست بشیند و گریه کند اما وقت نیود باید تشریفات کفن و دفن پدربزرگش را انجام می داد. توی زیر زمین کفنی که خدابیامرز از کربلا آورده بود را پیدا کرد و برداشت. بعد لباس مشکی اش را پوشید و به همراه چند تا از بچه ها راهی قبرستان شدند.
بالای سردر غسالخانه نوشته شده بود (( نگاه کردن به بدن میت جایز نیست.)) ترسی خفیف وجودش را فرا گرفت. توی سالن کسی نبود صدا زد اما کسی جواب نداد. به ته سالن که رسید سمت چپ یک سالن بزرگتر بود که دونفر در حال غسل دادن یک میت بودند. بوی عجیبی فضا را پر کرده بود. حالا دیگر زانوهایش هم می لرزید نمی توانست قدمی به جلو بردارد. صدا زد و با دست کفن را به آن دو مرد نشان داد. یکی از آنها پرسید مال کیه؟ و او اسم پدربزرگش را گفت.
- غسلش دادیم. همونجا کنار دستت هست. بگذار کنارش.
حس کرد آب در دهانش خشک شد. نمی توانست نگاه بکند. به آرامی کیسه پلاستیک را گذاشت. همین که می خواست برگردد صدایی اومد.
- انعام ما یادت نره.

فصل آخر: روز اول
همه اومده بودند همه دوستان و آشنایان. حتی همه اونهای که سالها می شد که ندیده بود. نماز را خواندند و تابوت پدربزرگ را روی دست تا محل دفن او آوردند. مراسم خاکسپاری بیشتر از حد معمول طول نکشید به سرعت قبر را پر از خاک کردند و همه بر سر مزار او فاتحه ای خواندند.
مسعود به همراه دوستانش سوار ماشین شد تا به خانه بروند و مقدمات تهیه مراسم روضه و شب سوم و هفت را فراهم کنند. به ساعتش که نگاه کرد ساعت چهار ونیم بود.
Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes