فوقش ليسانس
همه ما توي زندگي سد بزرگ كنكور را از نزديك لمس كرده ايم. حداقل براي يكبار هم كه شده اون فرم روزنامه اي سازمان سنجش رو پر كرديم. بعدش هم سر جلسه اظطراب آور اون هم نشسنيم. يه نيم ساعتي تموم سوالها رو خونديم و بعدش هم اگه رومون نمي شد تا زود بريم.براي خوردن بيسكويت يه نيم ساعتي ديگه لفتش داديم، و سر يه ساعت زديم بيرون.
خدا پدر درس عمومي و دانشگاه آزاد رو بيامرزه كه ما رو آورد به دانشگاه وگرنه عمرا من يكي رنگ دانشگاه رو نمي ديدم. بهر حال ما كه به سرعت برق و باد فارغ التحصيل شديم و رفتيم پي كارمون. بعد از ليسانس گرفتن زد به سرمون فوق بخونيم اما راستش از بس نمره هاي وجبي يا لب مرزي داشتيم بهتر ديديم براي دست گرمي يه بار امتحان بديم و انشا اله بعد از خاتمه خدمت بزنيم يه خاكريز فوق. براي خودمون هم كلي استدلال كرديم دوسال وقت هست و مي تونيم حسابي درسها رو دوره كنيم. اما نشون به اين نشون كه لاي جزوها رو باز نكرديم كه هيچ افكار دوستان ناباب ما رو انحراف داد كه بشينيم و براي رشته مديريت بخونيم. آخه ملت همه مديريت رو توپ مي دونستند و قبوليش هم راحت بود خصوصا براي ماها كه رشته مهندسي خونده بوديم. با همه اين افكار پليد رفتيم كتابهاي مديريت و تست و همه مخلفات رو خريديم و يه آموزشگاه توپ كه تخصص اون فوق مديريت بود پيدا كرديم و اسممون رو نوشتيم.حالا ديگه واقعا دلمون مي خواست بريم دانشگاه . اونوقتها نه اينترنتي بود نه ازدواج دانشجويي و نه موبايلي كه با سه سوت بچه ها بهم برسن. بايد كلي وقت مي ذاشتي تلفن مي دادي بعدش هم پاي تلفن مي خوابيدي تا ندا برسه و هوار تا بدبختي ديگه.
بعدش هم براي اينكه بهونه اي نمونده كار رو بوسيدم و گذاشتيم كنار. آخه بايد فوق امتحان مي داديم و روزي 12 ساعت خر ميزديم ديگه وقتي براي كار نمي موند. يه پيغام به همه برو بچ هم داديم تا پنج ماه توي غار هستيم و دور ما رو خط بكشن.
ماه اول:نشستيم و با شدت خونديم طوري كه نفسمون در نمي اومد درسها مشكل بود و فرار و براي ماها كه همش عادت به محاسبه داشتيم اعصاب خرد كن. اما اميد واري مي داديم و به بچه ها كه پوز خند مي زدند مي گفتيم “حالا وقتي قبول شدم مي بينيد“.
ماه دوم:كلاسهاي آموزشگاه شروع شد. ديگه يه مقدار وقتمون هم توي آموزشگاه مي گذشت استادها هم دمشون گرم مي اومدند و گاهي نمي اومدند آخه آدميزاده كار براش پيش مي آد يه روز مريض ميشه يه روز بچه اش مريض ميشه يه روز خانمشون اجازه خروج از خونه رو به ايشون نمي ده و ….. ما هم برنامه ريزيمون مرتب به هم مي خورد اما از انجا كه آموخته بوديم بايد در برنامه ريزي انعطاف پذير باشيم. نشستيم و يه برنامه پويا براي خودمون تدارك ديديم.
ماه سوم:دلمون براي نت و بلاگهاي دوست داشتني تنگ شد. باز دوباره نشستيم و يه برنامه ريزي پويا كرديم براي اتصال به نت و رويت وب سايتهاي تخصصي. هر چي باشه زبان مديريت ضريب سه داشت!.
ماه چهارم:از بس كه سر كلاسها با استاد كل كل مي كرديم ديگه همه ما رو مي شناختند پس بايد يه خرده هم وقت به بچه ها براي رفع اشكال و كارهاي متفرقه مي داديم. آخه خدايش خانمها بعضي مطالب رو دير مي گيرن و رو شون هم نميشه وقت استاد رو بگيرند.
ماه پنچم:خورديم به بهمن. من از بچه گي مي مردم براي سرودهاي انقلابي و اون تصاوير بديع از روزهاي انقلاب پس بايد يه وقتي هم براي تلويزيون هم مي گذاشتيم. خدايش هم صدا وسيما سنگ تموم گذاشت خصوصا با مستندي كه روز آخر پخش كرد.
دو هفته آخر: براي مرور درسها گذاشته بوديم. از اونجا كه يه ذره مقطع حساسي بود هول برمون داشت، نه اينكه چند تا درس رو كامل نخونده بوديم پس يه نمه همچين آمار و زبان رو بي خيال شديم.
هفته آخر:از انجا كه همه دچار استرس مي شن ما هم همچين حالي رو داشتيم و براي اينكه اون چيزهاي كه خونده بوديم يادمون نره. پس سعي كرديم كتاب و جزوه دم دستمون نباشه.
روز امتحان:با اعصاب راحت رفتيم سر جلسه. جالب بود اين دفعه بيسكويت رو همون دم در مي دادند. خب اين براي اونهاي كه خوردن بيسكويت علت اومدنشون بود كار رو راحت مي كرد مي تونستند از همون جا برگردند. بين خودمون هم بمونه، مي شد يكي هم اضافه برداشت ولي ما يكي برداشتيم.
بهر حال سوالها رو كه ديديم يه نيم ساعتي بهشون ور رفتيم ولي از اونجا كه طراح سوال؛ درست از اون چيزهاي كه ما بلد نبوديم يا يادمون رفته بود تست داده بود پس بلند شديم اومديم بيرون.
بيرون جلسه هم حسابي برو بچ ريخته بودند ايكاش مي شد ماهي يه دفعه فوق برگزار بشه. از اونجا كه بعد از ظهر هم امتحان بود دوباره اومديم براي امتحان دادن و ديدن بچه هاي كه فوق امتحان مي دهند. البته همه از نحوه امتحان راضي بودند.
همون جا قرار گذاشتيم براي سال بعد كه حسابي بشنيم بخونيم و البته اين دفعه مي دونيم چه جوري بخونيم.تا سال بعد.

انتظار
راستش من آدم عجولي هستم و اصلا يه پروژه دو ماهه رو نمي تونم به انتها برسونم. چه برسه به اينكه هفت ماه مشغول خوندن فوق هم بشم. ديگه اين سه چهار هفته آخر دارم خودم رو به در ديوار مي زنم و هزار تا ايده جديد به فكرم رسيده. آخرين اونا هم نوشتن تو بلاگي است كه مدتها بهش سر هم نزده بودم.

براي مدتي يكسري دوست جديد پيدا كردم كه بچه هاي خوبي هستند البته از احساس اونا راجع به خودم نمي دونم اما فكر كنم بعضي هاشون از اعتماد به نفس زيادي من لجشون مي گيره. ولي نمي دونند كه كه پشت اين قيافه مصمم يه دنيا غم و … هست.

براي من ديگه عادت شده دوستيهاي كم مدت و تاريخ مصرف دار هر روز يكي مي اد و مي ره. ديگه عادت كردم كه بيخودي نيشم را براي كسي باز نكنم و سنگ صبور كسي نشم. هركي هر ناراحتي داره براي خودش . مگه من وقتي به تسلا و دستان آرامش بخش اونها نياز داشتم كسي دستش رو پيش اورد.


Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes